اسطوره، یا از طریق صور خیال یا از طریق تصاویر كهنالگویی در اثر ادبی بروز مییابد. خودآگاهی، ناخودآگاهی و ناخودآگاه جمعی و كهن الگو از دیدگاه یونگ نیز در فهم اسطوره مهم است. به دیگر سخن، كهن الگوها در قالب پیكره، نوعی اسطوره می آفرینند و جزء جدایی ناپذیر از كلیات اندام وارِ سازگان شعر و اثر هنری به شمار میآیند.
بار دیگر این نکته را اذعان می کنیم که رشتۀ باریک و نامرئیای بین کهنالگو و اسطوره قرار دارد ؛ از همین رو به نقد اسطوره ای نقد کهن الگویی نیز میگویند.از همین رو، رابطة میان ادبیّات به ویژه شعر و اسطوره، از جمله مباحث جذاب نظریه و نقد اسطوره ای كهن الگویی است. به طور كلی، اسطوره به دو گونه در ادبیات به طور عام و در شعر به طور خاص، متجلی می شود: اول اینكه، اسطوره از طریق صور خیال و صنایع ادبی چون استعاره، تمثیل، به ویژه تلمیح و نماد، در شعر حضور و بروز می یابد. چنان كه عده ای استعاره را از نظر ساختاری زمینة مشترك میان اسطوره و ادبیات می دانند؛ عده ای دیگر استعاره را اسطوره ای فشرده می دانند و برخی نیز اسطوره را گونة گسترده و متورم یك استعاره و یا استعاره را «افسانه ای خلاصه شده در نظر می آورند»(شمیسا، 1378: 215) از طرف دیگر،در شعر متجلی می شود: « تصویر كهن الگویی » اسطوره از طریق كهن الگوها یا عناصر اسطوره شناسی یا بن مایه های كهن الگویی از گنجخانۀ تصاویر كهن الگویی سربرمی آورند. این بن مایه ها چه به صورت دیداری، نمایشی، موسیقایی بازنمایی شوند چه به رشتة كلام درآیند، معمولاً به صورت متوالی با هم در ارتباطند كه آن را اسطوره نامیدهاند. از این رو، اسطوره ها معمولاً تراوش های خودجوش روان نیستند؛ اسطوره ها به واسطة فرهنگ رشد و نمو مییابند. در قرون متمادی، فرهنگ های بی شمار از گنجینة تصاویرِ كهن الگویی ناخودآگاه[1] جمعی مشترك میان ابنای بشر، گونهای شگفتانگیز از اسطوره ها ابداع كرده است. اسطوره شناسی در كل، آینهای میشود، برای ناخودآگاه جمعی كه بنیان روان شناختی مشترك كل زندگی بشر محسوب میشود.اسطورهها مبیّن ساختارهای غریزی و كهن الگویی ناخودآگاه ذهن به شمار می روند.»(والکر[2]، 2002: 4) در گسترۀ جهان هنری اندیشهای همگون وجود دارد که راوی زندگی انسان ها در گذر نسل ها و فرهنگ هاست؛ طرحی مکرر که همچون آیینهای نشانگر آرزو و آلام انسانی با زبان نمادها و اشکال آشناست و خواننده با ادراک و تعمیم آنها به زندگی واقعی خود، با این شخصیتهای داستانی همراه و همدرد می شود؛ زیرا آن ها بیانگر الگوی مشخصی از جهان بینی هستند که از ناخودآگاه جمعی سرچشمه میگیرد.
کارل گوستاو یونگ با طرح و تبیین این مفهوم، گام آغازین را درمعرفی بخش عظیم و ناشناخته ای از روان آدمی برداشت. بنابر تعریف یونگ ، ناخودآگاه جمعی مجموعۀ خصلت ها و تمایلات مشترک بشری است که در تمام فرهنگ ها، نژادها، و زمانهای ادراکی یکسان از آن ها میشود. با نگاهی تمثیلی اگر خودآگاهی فردی را همچون جزیرهای بر پهنای بیکران دریا فرض کنیم، ناخودآگاه فردی بخش های زیر این جزایر و ناخودآگاه جمعی کفّ دریا است که تام این جزایر بر آن استوار است.»(شولتز و همکاران، 1370: 302) کهن الگوها را میتوان «دستور زبان ذهن» نامید؛ بدین معنی که ذهن آدمی در چارچوب آن ها جهان پیرامونش را درک میکند. از آنجا که تجربههای مشترک بشری بی شمارند،؛ تعداد کهن الگوهای نمادهای همگانی نیز بسیار است، که از آن جمله میتوان به قهرمان، حیوان، سایه، آنیما و پیردانا و ... اشاره کرد. به عقیدۀ یونگ ، افراد بشر گرچه در طول هزاران سال زندگی، از نظر سکونتگاه، نژاد، ساختار اجتماعی و ... تفاوت های بنیادی داشته اند؛ اما همگی تجربیّات یکسانی را دربارۀ مسائل عمدۀ فرهنگی ، عاطفی و فلسفی پشت سر گذاشتهاند. برای نمونه مسئلۀ مرگ برای همۀ آدمیان در هر کجا باشند، مطرح است، پس انتظار میرود که به این مفهوم در همۀ فرهنگها توجه شود. از همین گونه است انواع مفاهیم تجربی، بروز واکنش های یکسان عاطفی و جسمی از سوی نسل ها، موجب تثبیت این تجربه های مشترک در ژنها و در نهایت تبدیل آن ها به جزیی از روان آدمی شده است، گرچه یونگ دربارۀ موروثی بودن این نمادها می نویسد:«من به هیچ عنوان دعوی ندارم که این تصورات و مفاهیم و اندیشه ها موروثی است؛ اما فکر می کنم که آدمی امکان داشتن و ساختن این تصورات و پندارها را به ارث میبرد و معنای این دو سخن یکی نیست. »(ستاری، 1366: 499-500)
از این رو، میبینیم که به عنوان نمونه اسطورهای با مضمون رویین تنی قهرمان در بیشتر فرهنگ های باستانی، حتی آنهایی که به ظاهر هیچ گونه مبادلات فرهنگی با هم نداشتهاند، به چشم می خورد.
ادراک همسان چنین پدیدههای مشترکی سبب شده است که انسانها از پشت عینکی واحد نظارهگر هستی باشند؛ اما «اگر کاوش در ضمیر ناخودآگاه ضمیر آگاه را به تجربه کردن صورت مثالی (کهن الگو) برساند، فرد با تضادهای ژرف بشری مواجه خواهد شد، و این رویارویی به نوبۀ خود به امکان تجربۀ مستقیم روشنایی و تاریکی، مسیح و شیطان خواهد انجامید.»(یونگ، 1373: 46) از نظر یونگ، این کهن الگوها حاصل تجربیات ممتد انسانی بوده و پیوسته در حال نو شدن هستند و به شکل اساطیر که گریبان اندیشۀ وی را هر گز رها نمی کند و در ذهنش پرسش هایی بر می انگیزند که هیچ گاه پاسخ به تمام و کمال خرسند کننده ای نمی یابند؛ از قبیل معنای مرگ و زندگی و سرنوشت بشر و سرّ هبوط و امید رستگاری، شناخت موطن اصلی خویش و شوق بازگشت به آن و ... که اسطوره شناسان ردپای چنین موضوعات «تاریخ گذری» را در بعضی رمان ها و نمایش نامه های رمزی دوران ما بازیافته اند. اسطوره، معرفتی باطنی است و در واقع نوعی عرفان و مذهب اسرار محسوب می شود.»(ستاری 1376: 12)
درواقع، این اساطیر که نمود کهن الگوها هستند در قالب رمزی تجلی می یابند و مدام در حال تکرار شدن هستند؛ چون نیاز فطری بشرند و بنابراین در هر دوره بدان ها نیاز است و لیکن در هر دوره بنا به اقتضای آن دورۀ اسطورۀ قدیمی ناپدید شده ؛ اما از بین نمی رود؛ ولی در دورۀ جدید بنا به شرایط آن، در قالبی نمادین و جدید ظهور می یابد .
کند و کاو در ادبیات ملل جهان و بررسی تشابهات و تفاوتهای آنها با یکدیگر، ذیل رشتة ادبیات تطبیقی[3]، یکی از شاخههای مهم تحقیقات ادبی یک و نیم سدة اخیر دوران ماست که تدوین قوانین علمی آن ذیل نام ادبیات تطبیقی به اوایل قرن نوزدهم در غرب مربوط میشود. مؤلفان کتاب نظریة ادبیات (1973، به فارسی 1382)، معتقدند نخستین بار ماتیو آرنولد[4] در سال 1848 با استفاده از اصلاح «تاریخ بیهقی» آمپر[5]، این شاخه از پژوهش ادبی را ذیل ادبیات تطبیقی در زبان انگلیسی رایج کرد (ولک و وارن، 1382: 40).
ایوشورل[6] در ادبیات تطبیقی (1989، به فارسی 1386)، کاربرد ادبیات تطبیقی را برای نخستین بار در زبان فرانسه به سال 1817 میداند، سالی که از سوی ف. نوئل[7] برای توصیف دروس انگلیسی ادبیات و اخلاق از منظر دروس فرانسوی و لاتینی به کار برده شده بود (شورل، 1386: 24).
آبل فرانسوا ویلمن[8]، استاد دانشگاه سوربن، نخستین دانشمندی است که در سال 1827 برای نخستین بار این اصطلاح را در معنی امروزی خود در فرانسه رایج کرد و بعدتر کسانی چون هیپولیت تن[9]، گاستن باری[10] و فردینان برونتیر[11] اصول آن را تدوین کردند (غنیمی هلال، 1373: 88-107).
برخی از منتقدان، این شاخه از تحقیقات ادبی را هنوز صاحب نظریه نمیدانند و ترجیح میدهند برای تعریف این اصطلاح از «روش» سخن بگویند تا نظریه (شورل، 1386: 183). در هر صورت، این رشته همپا با سایر رشتههای علمی تطبیقی در اوایل قرن نوزدهم میلادی در فرانسه پا گرفت و رفته رفته به دیگر کشورهای جهان نیز راه یافت.
مکتب ادبیات تطبیقی فرانسه با تأکید بر تفاوتهای زبانی و ملی، بیشتر در تلاش بوده است تا تأثیر ادبیات کشوری را بر ادبیات کشوری دیگر در بستری تاریخی بررسی کند. از سوی دیگر، مکتب آمریکایی با تغییر نگرش در سؤالات اصلی این حوزه، کوشیده دامنه مطالعات را از حوزۀ ادبیات صرف به دیگر حوزههای فکری بکشاند و مجال بیشتری را برای پژوهشهای سنجش فراهم آورد. این پژوهش درصدد است تا ضمن بررسی محدودیتهای مکتب فرانسه، نشان دهد چگونه با تلفیق معیارهای نقد کهن الگویی و قابلیتهای مکتب ادبیات تطبیقی آمریکایی می توان دو حوزۀ نقد و ادبیات تطبیقی را- اگر بتوان آنها را دو حوزۀ متفاوت نامید- وارد تعاملی کارآمد و سازنده کرد؛ تعاملی که ضمن تلاش برای رفع کاستیهای حوزهای خاص سعی دارد با استفاده از دامنۀ شمول بالای مضمون کهن الگو، ادبیات را با دیگر حوزههای تفکر بشری پیوند دهد این نوع بررسیهای بین رشتهای میتواند از کاستیهای احتمالی پژوهشهای تک ساختی بکاهد و قابلیتهای اشکال مختلف کهن الگو را در این نوع مطالعات نشان دهد، به منظور ارائه مدلی عملی، مقاله با تمرکز بر کهن الگوی ... به بررسی تطبیقی دو اثر حماسی - اسطورهای شاهنامه فردوسی و ایلیاد و ادیسۀ هومر میپردازد. اغلب تاریخنگاران ادبی، قرن نوزدهم فرانسه را خاستگاه ادبیات تطبیقی میدانند؛ جایی که ویلمن[12] به سال 1828 م. نخستین بار بهطور جدی از تأثیر متقابل ادبیات انگلیسی، ایتالیایی و فرانسوی در یکدیگر سخن گفت (حدیدی، 1373: 1).
این شیوۀ مطالعه، ادبیات ملی را از انزوا میرهاند؛ از پیوند پنهان ادبیات با ادبیات دیگر ملل غبار غلظت میزداید و ادبیات را با دیگر شئون تفکر و اعتقادات بشری آشتی میدهد. چنین نگرشی به ادبیات و مطالعات ادبی بیشتر، برآمده از نظام سیاسی، اقتصادی و فرهنگی اروپای قرن نوزدهم است. مارکس و انگلس[13] در بیانیۀ حزب کمونیست[14] آنچنان که گوته[15] پیشتر گفته بود، به نوعی ادبیات جهانی اشاره میکنند:
تنگ نظری و یک جانبه نگری ملی بیش از پیش امری غیر ممکن مینماید و از بطن ادبیات ملی و قومی، ادبیات جهانی سربر میآورد (38-39).
از نگاه گوته، هدف این ادبیات جهانی[16] ایجاد روحیه تفاهم و تعاون میان انسانهاست. غنیمی هلال نیز در کتابش با عنوان «ادبیات تطبیقی» مضمون مشابهی را در تبیین اهداف ادبیات تطبیقی بهکار میبرد:« ادبیات تطبیقی قادر است از طریق شناساندن میراثهای تفکر مشترک»، به تفاهم و دوستی ملتها کمک مؤثر بنماید» (44). آرمان ادبیات جهانی را شاید بتوان به اعتباری، روح ادبیات تطبیقی دانست؛ اما در عمل هنوز موانع بسیاری پیشروی تحقّق این آرمان قرار دارد. آنچه اکنون بیشتر ذهن پژوهشگران این حوزه را به خود مشغول داشته، تعریف مبانی و اهداف این رشته است. در ادامه ضمن معرفی دیدگاههای دو مکتب اصلی ادبیات تطبیقی (مکتب فرانسوی و آمریکایی) به نقد و بررسی هر یک میپردازیم و سپس نشان میدهیم چگونه در چارچوب دیدگاه آمریکایی، میتوان با بهرهگیری از قابلیتهای نقد کهن الگویی بستری را بریا مطالعات تطبیقی فراهم آورد. نکتهای که در این قسمت قابل ذکر است، رابطۀ تاریخی میان ادبیاتها در آثار مورد مطالعه است.
چگونه پژوهشگر ادبیات تطبیقی میتواند اطمینان پیدا کند که مستندات تاریخی در ادعاهایشان، مبنی بر پیوند تاریخی بین افراد یا فرهنگها، راه را به خطا نرفتهاند؟ آیا سنجشگر ادبدان به تنهایی میتواند بر درستی چنین روابطی صحّه بگذارد؟ آیا کشف خطاهای احتمالی در این نوع اسناد تاریخی – که البته بعید هم بهنظر نمیرسد- شالودۀ مطالعات تطبیقی را ناپایدار نمیکند؟ آیا با فرض وجود مدارک مستدل تاریخی، نمیتوان تصور کرد که نویسندۀ اثر از منابع دیگری با ویژگیهای مشابه در نوشتن اثرش الهام گرفته باشد؟ آیا امکان ندارد هر دو اثر مورد مطالعه از منبع مشترکی که اکنون دسترسی به آن امکانپذیر نیست تأثیر پذیرفته باشند؟ آیا میتوان همواره منتظر ماند تا خود نویسنده با راحت به وجود این ارتباط اذعان کند؟ حال به فرض تصریح نویسنده به وجود این نوع ارتباط، چگونه میتوان میزان این تأثیر پذیری را مشخص کرد؟ آیا نویسنده غیر از آنچه آشکارا به آن اذعان داشته است، در کتابش از اثر یا آثار دیگران متأثر نبوده است به سؤالاتی از این دست باعث میشود چنین مطالعاتی اغب بسیار سخت، غیر قابل اعتماد و گاه حتی ناممکن شود. این ابهام از یکسو درستی بسیاری از مطالعات را مورد تردید قرار میدهد و از سوی دیگر باعث بیانگیزگی پژوهشگران میشود که فارغ از معیارهای زبانی، ملی و روابط تاریخی به دنبال درک عمیقتری از روابط ادبی و پیوند ادبیات با دیگر حوزههای معرفتی هستند. مکتب آمریکایی را می توان تا حدی تلاش برای خروج از بنبست دانست.
[1]The collective unconscious
[2] walker
[3] Comparative Literature
[4] Mattew Arnold
[5] J.J.Ampere
[6] Yves Cherrel
[7] F.Noel
[8] A.F.Willemain
[9] Hippolyte Tain
[10] Gaston Bedier
[11] Ferdinand Branetiere
[12]. Villemain
[13]. Morx and Engles
[14]. Manifesto of Communist Party
[15]. Goethe
[16]. Weltliteratur